مگر معشوق طوسی گرمگاهی


چو بی خویشی برون می شد براهی

یکی سگ پیش او آمد دران راه


ز بی خویشی بزد سنگیش ناگاه

سواری سبزجامه دید از دور


درآمد از پسش روئی همه نور

بزد یک تازیانه سخت بروی


بدو گفتا که هان ای بیخبر هی

نمی دانی که بر که می زنی سنگ


که با او نیستی در اصل همرنگ

نه از یک قالبی با او بهم تو


چرا از خویش می داریش کم تو

چو سگ از قالب قدرة جدا نیست


فزونی کردنت بر سگ روا نیست

سگان در پرده پنهانند ای دوست


ببین گر پاک مغزی بیش ازین پوست

که سگ گرچه بصورت ناپسندست


ولیکن در صفت جانش بلندست

بسی اسرار با سگ در میانست


ولیکن ظاهر او سد آنست